کوثر بی همتا

  • خانه 
  • داستان آموزنده

داستان آموزنده

06 تیر 1399 توسط محترمه گیشینی زاده

🔶 پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و ازسختیهایش مینالید،،،دوستی، از او پرسید: 

این همه درد چیست که از آن رنجوری،،؟

▪️پیرمرد گفت: 

دو باز شکاری دارم،🦅🦅

که باید آنها را رام کنم،

دو تا خرگوش هم دارم🐇🐇

که باید مواظب باشم، بیرون نروند،

دوتا عقاب هم دارم🦅🦅 

که بایدآنهارا

هدایت و تربیت کنم، 

ماری هم دارم🐍

 که آنرا حبس کرده ام، 

شیری نیز دارم🦁

 که همیشه، باید آنرا 

در قفسی آهنین، زندانی کنم، 

بیماری نیز دارم🥴

 که باید از او مراقبت

کنم،، و در خدمتش باشم،،
▪️مردگفت: 

چه مےگویی، 

آیا با من شوخی میکنی؟ 

مگر مےشود انسانی اینهمه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت

کند!!؟ 

پیرمرد گفت: شوخی نمےکنم، 

اما

حقیقت تلخ و دردناکیست،
🔵 آن دو باز چشمان منند،👀 

که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت

کنم تا به جایی که نباید، نگاه نکنند،،
🔵 آن دو خرگوش پاهای منند،🦵🦵

که باید مراقب باشم بسوی ظلم و گناه

نروند،
🔵 آن دوعقاب نیز، دستان منند، 🙌

که بایدآنها را به درست کار کردن، آموزش دهم تا مایحتاج زندگی ام را از راه درست و حلال کسب کنم ،
🔵 آن مار، زبان من است،👅 

که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا

کلام ناشایستی از او ، سر بزند،
🔵 شیر، قلب من است❤️ 

که با وی همیشه در نبردم 

که مبادا کینه و کدورتی در آن جای بگیرد و نسبت به کسی کینه بورزد،
🔵 و آن بیمار، جسم وجان من است،👤

که برای بهبودی خود،

محتاج هوشیاری، مراقبت و

آگاهی من است،
✨این کار روزانه من است 

که اینچنین

مرا خسته و رنجور نموده است…. 
#حکایت_آموزنده

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

کوثر بی همتا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس